آقایون تا چند صباح دیگه دخترا میان خواستگاری شما
همیشه فکر میکردم که آخه این پسرا چه گناهی کردن که وقتی به سن ازدواج میرسن و تصمیم به ازدواج میگیرن، باید خودشونو کوچیک کنن و برن خواستگاری یه دختری و با کلی ناز و ادا و خواستههای تپل دختره و ننه باباش مواجه بشن و اگه دلشون بند شد، همه این غمزهها رو جمع کنن. واقعا دلم برای پسرا میسوخت و میسوزه. جدیدا یه چیزایی میبینم که خوشحالم کرده. از شواهد امر پیداست که دیگه نیازی نیست پسرا برن خواستگاری. الان دیگه این دختران که آویزون پسرا میشن و ازشون میخوان که اونا رو به کنیزی قبول کنن، در واقع یه جورایی گولشون میزنن. همه اینا رو برا چی گفتم؟! برای اینکه چند روز پیش که داشتم از انجمن برمیگشتم خونه با یه صحنهای مواجه شدم که این ذهنیتم که الانا بیشتر دخترا خواستگاری میکنن، قوت گرفت. البته حرفم جهانشمول نیست. از خاله زنکهای عزیز خواهش میکنم که هی غر نزنن به من و از این پستم شکایت نکنن. البته بکنین نکنین من که سر حرفم هستم. خلاصه؛ چون خیلی وقت بود پیادهروی نکرده بودم، تصمیم گرفتم از انجمن تا خونه رو پیاده بیام. نزدیکای خونه رسیده بودم. داشتم از کنار یه تلفن عمومی رد میشدم که دیدم یه پسر از همه چی بی خبر داره با تلفن صحبت میکنه. پشت پسره هم یه دختر از خدا بی خبر رو دیدم که احساس کردم منتظره که تلفن آزاد شه و به یه جایی زنگ بزنه. بهشون که نزدیک شدم دیدم تا پسره گوشی رو گذاشت و اومد که از خیابون رد شه، دختره رفت به سمتش و شروع کرد به صحبت کردن باهاش. منم که طبق معمول گذشته حس فضولیام لبریز شده بود، رفتم جلو ببینم چی بهم میگن. بیچاره پسره قیافهاش خیلی خنده دار بود. انگار تا حالا با یه دختر حرف نزده بود. دقیقا رفتم کنارشون وایستادم. برای اینکه تابلو نشه الکی با موبایلم مشغول حرف زدن شدم. دختره میگفت من خیلی وقته که تو رو زیر نظر دارم. حتی میدونم خونهتون کجاس و... پسرهی بدبخت کپ کرده بود. گفت ببخشید هدفتون از این کارا چی بوده؟
- هیچی یه بار توی راه خونمون دیدمت. ازت خوشم اومد. همون روز اومدم دنبالت ببینم کجا میری، با کی میری، کی میری. . . دیگه ساعتهای ترددت هم دستم اومده بود. شاید دو هفتهاس که زیر نظرمی. خیلی به دلم نشستی!
پسره هم کم کم داشت حال میکرد که یه دختری انقدر ازش تعریف میکنه.
- به دختره گفت خب حالا که چی؟ این همه منو تعقیب کردی، حالا میخوای چیکار کنی؟
- راستش از وقتی رفتم دانشگاه میل ازدواج توم زیاد شده؛ دوست دارم زودتر از فاز تجرد بیام بیرون.
- خب بعدش؟
- هیچی دیگه؛ من قصد ازدواج دارم. دو هفته هم میشه که فرد ایدهآلم رو پیدا کردم.
پسرهی بینوا چشماش از حدقه زد بیرون.
- یعنی میخوای بگی فرد ایدهآلت منم؟!!!
- خب آره دیگه. به خدا انقدر به دلم نشستی که اگه تو موافق باشی من دیگه تصمیم قطعیم رو میگیرم!
- نمیدونم چی بگم. صحبتاتون خیلی غیر منتظره بود برام. اصلا توقع یه همچین حرفایی رو نداشتم.
- من که چیزی نگفتم. فقط گفتم ازت خوشم اومده.
- آخه من باید یه کمی فکر کنم. اینجوری که نمیشه من همین حالا جواب بدم. اگه میشه بهم فرصت بده.
داشتم میمردم از خنده. از طرفی هم حالم دیگه داشت بهم میخورد. آخرش پسرهی خنگ به دختره گفت میدونی چیه ؟ احساس میکنم منم از همین امروز که اولین دیدارمونه، بهت علاقمند شدم.
اه اه اه ......!!! حالمو بهم زده بودن.
کار داشت به حرفای باریک میکشید. دختره گفت اگه میشه تلفن تماست رو به من بده که ببینم به چه نتیجهای رسیدی. الانم بنظر من بریم یه جایی بشینیم و حرفای اولیهمون رو بزنیم.
- قبول؛ من که خیلی موافقم.
ببخشید آقا مهدی که خیلی طولانی شد! خلاصه داشتن میرفتن که با هم صحبت کنن، دیگه منم بی خیالشون شدم.
به راهم ادامه دادم. فکر کردم که بیچاره پسرا؛ تا حالا که باید میرفتن خواستگاری حالا هم که این رسم یه کمی کمرنگتر شده، باید گول این دخترای خطرناک رو بخورن. البته خیلی که فکر کردم دیدم همون خواستگاری بهتر از اینه که این پسرای مظلوم و معصوم بخوان از یه موجودات عجیب غریب گول بخورن!!!!!!!!!!!!
کلمات کلیدی :